می‌تازم ، تا جایی‌ که تکلیفِ شب را با ستاره‌هایش روشن کنم
 
قالب وبلاگ

 

صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت . نمازگزاران ، همه او را شناختند؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت.
 نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت : مردم !هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسى برنخاست. گفت: حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسى برنخاست.
گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید...!!
 

 


[ یادداشت ثابت - دوشنبه 91/5/3 ] [ 11:54 صبح ] [ ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 13
کل بازدیدها: 53157