میتازم ، تا جایی که تکلیفِ شب را با ستارههایش روشن کنم | ||
بالاخره در بندرعباس هم باران بارید : خدایا… بابت هوای خوب، بابت نفس های خیس شهر، از تو ممنونم… من از تو بابت سختی های باران گلایه ندارم، میدانم که خدای من، خدای چتر فروش کنار میدان و خدای تاکسی هایی که دلشان به دربستی این روزها شاد است و خدای کارگران کارواش محل که اولین روز آفتابی بعد از باران سرشان شلوغ می شود نیز هست… من از اینکه تو خدای همه ای، ممنونم … ترافیک و دردسرهای باران، فدای دل شاد کشاورزی که غصه خشکسالی ندارد…
خدایا… من از تو ممنونم که دلت به کوچکی دل مردمانی نیست که این روزها می گویند «اَه… بارون» و عقلت به حقارت آنهایی نیست که می گویند «چه بارون بدموقعی». آدمی همین است، زبانش از عقلش درازتر است. فکر میکند «موقع» امور را بهتر از تو می فهمد. چه انتظاری داری از ما مردمانی که هنوز بالای برگ های ترحیم می نویسم «درگذشت نابهنگام» آنچنان که گویی تو هنگام نمیدانی و ما میدانیم! فدای دل بزرگت خدا … بگو ببارد تا من شکر بکارم. همینطوری و بدون قید هیچ گونه توضیحی دلم خواست وسط ریخت و پاش کاری ماچ مکتوب تقدیم درگاه تو کنم [ یکشنبه 90/12/7 ] [ 11:36 صبح ] [ ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |